جدول جو
جدول جو

معنی جان برد - جستجوی لغت در جدول جو

جان برد
جان بردن، جان به در بردن، جان در بردن، رهایی از مرگ، برای مثال به جان برد خود هر کسی گشته شاد / کس از کشتۀ خود نیاورد یاد (نظامی۵ - ۸۴۲)
تصویری از جان برد
تصویر جان برد
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جان بخش
تصویر جان بخش
آنچه باعث نشاط و تقویت روح و روان شود، جان پرور، زنده کننده، بخشندۀ جان، کنایه از یکی از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان بوز
تصویر جان بوز
جان پناه، پناهگاه، غار یا حفره ای در کوه و بیابان که از سرما به آن پناه ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خان غرد
تصویر خان غرد
خانۀ تابستانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان بردن
تصویر جان بردن
کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد (سعدی - لغت نامه - جان بردن)، از مهلکه نجات یافتن
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد که در 37 هزارگزی شمال باختر گهواره و 3 هزارگزی آئینه وند واقع است، ناحیه ایست کوهستانی سردسیر و دارای 150 تن سکنه می باشد، آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود، محصول عمده آن غلات دیم و لبنیات و شغل مردمش گله داری است، اهالی آن از تیره اسپهری قلخانی هستند و زمستانها اکثر به گرمسیر پشت تنگ زهاب میروند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
نام ایستگاه راه آهن جنوب، در 265 هزارگزی تهران، میان راهگرد و مشک آباد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان دشت طال بخش بانۀ شهرستان سقز. واقع در 28هزارگزی شمال باختری سیاه حومه. ناحیه ای است کوهستانی سردسیر و دارای 60 تن سکنه. از چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات، لبنیات، ارزن و محصولات جنگلی است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی از دهستان پست آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز. در 4000گزی باختر بانه و 3000گزی جنوب شوسۀ بانه به سردشت واقع و موقع جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است. 100 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آنجا غلات، توتون، گزانگبین، ذغال و شغل اهالی زراعت و ذغال فروشی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مْ بَ)
قطعۀ فلزی که قسمت بالای ران را می پوشانده و بر قسمت علیای ران مماس میگشته است و از ادوات جنگ بوده است. نظیر ساق بند و بازوبند و غیره
لغت نامه دهخدا
(فُرْ)
جان. درام نویس انگلیسی. وی در سال 1586 میلادی در ایلسینگتن متولد شد. درام های او - چه در زمان وی و چه در قرون بعد - شهرت بسیاریافت. همکاری او با نویسندۀ معروف توماس دکر یکی از موجبات شناخته شدن درامهایش گردیده. از کتابهای معروف او یکی ’یادگار شهرت’و دیگر دو کتاب ’راهب زیبا’ و ’بازرگان بریسون’ است که در تصنیف و انتشار آنها از همکاری و معاضدت توماس دکر برخوردار بوده است. زندگی جان فورد در سال 1640 میلادی به پایان رسید. (از دایرهالمعارف بریتانیکا)
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ رَ / رِ)
کنایه از برج حمل است. (برهان قاطع) (آنندراج) :
شرف شمس ز خان بره نیست
شرف شمس بواو قسمست.
خاقانی (از فرهنگ ضیاء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
خانه تابستانی راگویند. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
بسا خان و کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخرد.
ابوشکور بلخی (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نوعی از حشرات هی من-وپ-ت-ر که آن را در تداول عوام فرانسه ’اره مگس’ نامند
لغت نامه دهخدا
کسی که میکوشد تادرآمد مردم را از بین ببرد وراه عایدی ونفع آنان را سد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان بوز
تصویر جان بوز
خانه و حفاظ جان پناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان بسر
تصویر جان بسر
مضطرب، بی قرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان بردن
تصویر جان بردن
زندگانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عمل بریدن نان وقطعه قطعه کردن آن. یاکارد نان بری. کاردی که بوسیله آن نان رابقطعات تقسیم کنند، قطع جیره ومواجب کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خان غرد
تصویر خان غرد
خانه تابستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان باز
تصویر جان باز
کسی که جان خود را فدا کندکسی که جان خویش را در معرض خطر اندازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان بخش
تصویر جان بخش
بخشنده جان حیات دهنده زنده کننده (غالبا صفت خدای تعالی آید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خان غرد
تصویر خان غرد
((غَ))
خانه تابستانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جان باز
تصویر جان باز
کسی که جان خود را فدا کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جان بوز
تصویر جان بوز
خانه و حفاظ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جان بردن
تصویر جان بردن
((بُ دَ))
سالم ماندن، زنده ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان بر
تصویر نان بر
((بُ))
کسی که باعث قطع شدن درآمد دیگران می شود
فرهنگ فارسی معین
برادر جان، نامی برای مردان
فرهنگ گویش مازندرانی